دایی جون و ایلحانی
ســـــــــــلام وجودم، نفسم، زندگیم، تاب توب قلبم امروز میخوام درباره یه نفری بنویسم که اگه پیشت باشه منو فراموش میکنی، آخه چرا مامانی؟ بلـــــــــــه درباره دایی جونت (داداشیم که 15 سال داره) که من تو این دنیا فقط همین یه دونه داداشو دارم میتونم بگم از همون 2 ماهگی که تونستی چهره هارو تشخیص بدی داییت و شناختی و پیوندی که میخواستین بینتون بسته شد همیشه از دیدنش ذوق و شور و هیجان و از رفتنش گریه و بهانه گیری....... چند شب پیش ماجرایی افتاد که برا همین این پستو برات نوشتم ایلحانم، بله میگفتم چند شب پیش نیمه های شب بود دور وبر 2 و 2.30 شما جوجه مامانی تو خواب میگفتی دای دای دای پاشدم فکر کردم بیداری و حرف میزنی نگــــــــــــــ...