دایی جون و ایلحانی
ســـــــــــلام وجودم، نفسم، زندگیم، تاب توب قلبم
امروز میخوام درباره یه نفری بنویسم که اگه پیشت باشه منو فراموش میکنی، آخه چرا مامانی؟
بلـــــــــــه درباره دایی جونت (داداشیم که 15 سال داره) که من تو این دنیا فقط همین یه دونه داداشو دارم
میتونم بگم از همون 2 ماهگی که تونستی چهره هارو تشخیص بدی داییت و شناختی و پیوندی که میخواستین بینتون بسته شد
همیشه از دیدنش ذوق و شور و هیجان و از رفتنش گریه و بهانه گیری.......
چند شب پیش ماجرایی افتاد که برا همین این پستو برات نوشتم ایلحانم، بله میگفتم چند شب پیش نیمه های شب بود دور وبر 2 و 2.30 شما جوجه مامانی تو خواب میگفتی دای دای دای پاشدم فکر کردم بیداری و حرف میزنی نگــــــــــــــــو شما خوابی و داری تو خواب دایی رو صدا میکنی که تو این یک سال سابقه حرف زدن تو خوابو نداشتی، بعد خوابت برد .....
صبح وقتی با مامانم(مامان طلا) تلفنی حرف میزدم گفت که داداشت شب تو خواب گریه میکرد!!!!!!!!!
پرسیدم مگه چی شده؟؟؟؟؟؟
گفت تو خواب ایلحانو دیده و به خاطرش که میخواد چند روز بریم مسافرت(مشهد) و نبینتش گریه میکردحالا شما ته رابطه ی این دوتا رو بروووووووووو
حتی همسایه طبقه بالایی مون وقتی داداشم میومد خونه ما هیجان ایلحانو دید و گفت من تا حالا چنین شوق و ذوقی ندیدم که یه بچه به یه نفر داشته باشه این دیگه چه جورهشه، بعد که این داستانو بهش گفتم،گفت تو رو خدا نگو مو رو تنم سیخ شد
بله ایلحانم، دایی جونت خیلی دوست داره، تند تند میاد میبینتت،اگه نتونست بیاد با هزار بهونه منو میکشونه خونشون که شمارو ببینه.