یک روز در پارک
دردانه ی وجودم، ایلحان عزیزم،فرشته ی کوچولوی من، دوستت دارم با تک تک سلولهایم
نفسمی
زندگیمی
عاشقتم من
اومدم بگم که آقا پسرم ،گل پسرم بزرگ شده ،ماه شده دیگه وقتی تو ماشین میشینه میزاره براش کمربند ببندم یعنی روز 92/10/16 ایلحانی نشست صندلی جلو و اولین بار براش کمربند بستم و اذیت نکرد و نشست رو صندلی جلو آخه قبلا مقاومت بسیار بسیار شدیدی در مورد این موضوع داشت و رو صندلی ماشین خودشم نمیشینه و وقتی دو تایی میخواستیم بریم جایی به خاطر اینکه سر پا وای میستاد و هی حرکت میکرد نگران بودم و کمتر رانندگی میکردم ولی حالا سه روزه که میریم بیرون و آقا پسر همکاری میکنه و من موقع رانندگی حواسم پرت نمیشه، بوس بوس به خاطر کمربند بستنت که خودشم باهاش بازی میکنی یعنی میکشی جلو زود ول میکنی و میخندی، شده برات اسباب بازی.
آ آ عبّادی، آ آ عبّادی (همون تاب تاب عباسی)
همیشه تو پارک خیلی بهت خوش میگذره طوری که وقتی میایم طرف ماشین سر و صدات شروع میشه و به زور و داستان گفتن مثلا خرگوش سوار ماشین شده ، زروافه میگه ایلحان بیاد پیشم ،زنبور صدات میکنه
بدو ببین چی میگه سوار ماشینت میکنم............
ایلحان تو بزرگترین هدیه خدایی برای من، خدایا شکرت